دل به دریا دادم و گفتم که دوستت دارم
تو هم خندیدیو گفتی که از این جمله بیزارم
تو گفتی از هرآنچه در دلت بود و رها گشتی
من از سنگینی ناگفتههایم زیر آوارم
به پایان آمد آن راهی که آغازش نکردیم
و ازین حس به جا مانده ازین پوچی درآزارم
همه شب من به امید دوباره دیدنت خوابم
مگر در خواب بینم که بیایی تو به دیدارم
تو با ناز نگاهت میربودی عقل و جان از من
مرا دیوانه کردی و بدان که سخت بیمارم
همیشه هر زمان در قلب من،درخاطرم هستی
میان خاطراتم زنده ام در حال تکرارم