در قیل و قال ممتده شهر کلاغ ها
بغضیست پشت حنجره اتفاق ها
داغیست پشت تلخیه هر درد ناگزیر
دردیست قبل و بعد تب تند داغ ها
یا مانده اند زیر قدم های برج ها
یا کوچ کرده اند همه کوچه باغ ها…
******
چشم امید مانده به فردای خود سپید
فصلی نیست سرخ است صورت اجاق ها
بختی ز بخت مردمم شهرم سیاه تر
پوشانده اند بر تن عریان طاق ها
تا شر ماه زسر شهر کم کنن
افتاده اند به جان تمام چراغ ها
******
ما را برای خورده شدن آفریده اند
بر پیچ و تاب قصه ی روباه و زاغ ها
ای عشق رفته ای و همان بعد رفتنت
پر کرده اند جای تو را از فراق ها
در انتهای هر قصه رفت و آمدی
تنهاییست سهم تمام اتاق ها